تا نیاید مهدی زندگی دشوار است...
صدا می آید ، نغمه ی مرغان دریایی خبر ازطلوعی دیگر دارند.
برمی خیم به کنار ساحل میروم تا با تولد خورشید شاید متولد بشوم.
دستها را تا عمق دریا فرو بردم ، چشم ها را شستم که نا گاه آن سوی دریا را دیدم ؛ روحم از جسمم گریزان شد ، پرهایش را گشود، همراه با نسیم به سوی ساحلی دور اوج گرفت .در این حال من زمزمه میکردم:
شاید آن روز که سهراب نوشت
تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید اینطور نوشت
چه شقایق باشد چه گل پیچک و یاس
جای یک گل خالی است
تا نیاید مهدی زندگی دشوار است.
نا گاه احساس سنگینی مرا فرا گرفت،آری روحم خبر آورد از شهری که در آن آزادی است،سادگی،عشق، محبت.
انگار روحم از این زندگی زنگاری خسته شده و در پی راهی بود؛ پس در ماسه های درونم کردم و صدفی بر گرفتم تا هیچگاه نوای این سوی دریا را فراموش نکنم.
وانگه قایق احساسم را روی آب روان کردم ،باد سحر خیز صبح چنان وزید که بادبان شوقم را به حرکت در آورد.
شاید آن سوی دریا زندگی زیبا باشد، زندگی جاری.