مهمترین کرامت امام حسن عسگری(ع)
میلاد با سعادت ابا الحجة ، امام حسن العسگری (علیه السلام ) بر تمام شیعیان تبریک عرض می نمایم.
مهمترين كرامت امام عسكرى(ع) چیست؟
به طور كلي كرامات امام(ع) را مي توان به كراماتي كه جنبه هدايت گري و كراماتي كه به زندگي و معيشتي مردم مربوط بوده تقسيم نمود.
به عنوان نمونه كرامات زير در مورد آن حضرت در منابع و تحقيقات پيرامون اين موضوع آورده شده است.
• وقتي امام ـ عليه السلام ـ در حبس بود ابن اوتاش كه سابقه عداوت و دشمني با اهل بيت عليهم السلام را داشت زندان بان حضرت بود، به او دستور دادند تا مي تواني بر او سخت گير اما او تنها يك روز با امام ـ عليه السلام ـ ماند، امام ـ عليه السلام ـ او را چنان متحول كرد كه او در برابر امام به خاك افتاد و از راهش برگشت و داراي بصيرتي كامل نسبت به شناخت امام ـ عليه السلام ـ شد[1].
• ابوهاشم جعفري از محضر امام ـ عليه السلام ـ نقل مي كندكه روزي مردي تنومند و قوي هيكل از يمن اجازه ورود به محضر امام ـ عليه السلام ـ را خواست . پس از ورود بر امام سلام ولايت كرد، حضرت جواب او را با قبول ولايت پاسخ داد. در دلم گفتم: اي كاش مي دانستم اين مرد كيست.
حضرت از ضمير من آگاه شد و فرمود: اين مرد از نژاد زن اعرابي است كه ديگي آورده كه پدران من مهر امامت بر آن زده اند، تا من نيز مهرم را بزنم، حضرت مهرش را در آورد و بر آن زد. نقش مهر «محمدبن علي» بود كه بر ديگ افتاد، آن مرد يمني با اين كرامت به امامت همه ائمه اقرار كرد.[2]
• ابوهاشم جعفري گويد : در زندان بودم و از سنگيني غل و زنجير بسيار رنجور به حضرت شكايت كردم (از طريق نامه) در پاسخم نوشت: امروز نماز ظهر را در منزلت مي خواني و از زندان خلاص مي شوي. به همان ترتيب واقع شد و ظهر را در منزل نماز خواندم وقتي يادي از تنگي معاش از خاطرم گذشت و خواستم در نامه اي براي حضرت بنويسم شرمم آمد ،برگشتم به منزلم نامه اي به من نوشت و فرمود : از درخواست حوائجت خجالت نكش، انشاء الله بر آورده مي شود[3].
• شيعيان روزي از كرامات حضرت سخن مي گفتند: مردي ناصبي با ترديد و انكار گفت من سوالاتي را بدون اين كه با مركب بنويسم از او سوال خواهم كرد اگر پاسخ او بر حق است … ناصبي چنين كرد. نامه ها را فرستاديم، حضرت پاسخ هاي سوالات ما و ناصبي را با ذكر نام او و پدرش براي او فرستاد .
ناصبي چون آن را خواند از هوش رفت و چون، هوش آمد و امام ـ عليه السلام ـ را تصديق كرد و هدايت شد[4].
• سالي در سامرا قحطي شد، حاكم عباسي معتمد دستور داد مردم نماز باران بخوانند تا گرفتاري رفع شود. مردم به دستور او سه روز نماز باران خواندند و دعا كردند اما از باران خبري نشد، روز چهارم جاثليق بزرگ رهبر مسيحيان جهان با جمعي از راهبان و مريدان خود به بيابان رفت و يكي از راهبان هر وقت دست به دعا مي كرد، باران فرو مي ريخت ، روز پنجم جاثليق دعا كرد تا بقدري باران آمد و مردم سيراب شدند و خشك سالي رفع گرديد، اين امر سبب شد كه مدعي خلافت و حاكم بزرگ اسلامي دچار اضطراب و ترس گردد از آن كه مردم مسلمان دچار تزلزل عقيده شدند و توهم كردند كه مسيحيت بر حق است، تمايل مسلمانان در مسيحيت زياد شد، خليفه از اين وضع بسيار ناخشنود و نگران بود كه نكند خبر در تمام سرزمين هاي خلافت اسلامي منعكس شده و مردم از اسلام دست بر دارند. امام عسكري ـ عليه السلام ـ در اين حال در حبس بود و خليفه به خوبي مي دانست كه تنها راه نجات از اين وضع مراجعه به ابو محمد ـ عليه السلام ـ است.
درخواست كرد كه امام را به پيش او بياورند، به امام گفت: امت جدت را از گمراهي نجات بده كه مسيحيان غالب شده و مردم را جذب مي كنند.
امام ـ عليه السلام ـ به خليفه فرمود: فردا از جاثليق و رهبانان درخواست كن كه به بيابان بروند. خليفه گفت مردم ديگر نياز به باران ندارند، امام فرمود براي باران نيست، بلكه جهت رفع ترديد و ابهام است كه بر امت محمد روي آور شده.
معتمد دستور داد روز سه شنبه همه آن ها بيرون بروند، امام ـ عليه السلام ـ خود نيز همراه جماعتي كثير با آن ها بيرون شد. آن گاه رهبان دعا نمودند و باران باريد، امام فرمود : دست آن راهب را بگيريد و از لاي انگشتان او چيزي است كه آن را بيرون بياورند از ميان انگشتان او استخوان سياه رنگي را كه شبيه استخوان انسان بود يافتند، امام آن را گرفت و در پارچه اي گذاشت و به راهب گفت: حال دعا كند و باران بخواه!
آن راهب هر چه دعا كرد نتيجه معكوس شد و ابرها جمع شده و خورشيد در آسمان ظاهر گرديد. مردم و معتمد عباسي كه همراه جمعيت بودند بسيار شگفت زده شدند. معتمد از امام پرسيد: اين استخوان چيست؟
امام فرمود: اين استخوان پيامبري از پيامبران الهي است كه از قبر آن ها برداشته اند هيچ استخوان پيامبري ظاهر نمي شود مگر آن كه باران ببارد.
معتمد دستور داد استخوان را آزمودند همان طور محقق شد آن چه امام فرمود، خليفه بر امام تحسين و تحيت بسيار كرد و امام را از زندان آزاد نمود. پس از آن احترام امام در افكار با لذت و مردم به سوي امام جذب شدند امام از فرصت بدست آمده از خليفه خواست زندانيان شيعه و ياران امام را آزاد كند[5].
• محمد بن علي گفته: امر معيشت بر ما سخت شد پدرم گفت برويم نزد اين مرد (امام عسگري ـ عليه السلامـ) معروف به بخشندگي است. گفتم: او را مي شناسي؟ گفت : نمي شناسم و تاكنون نديده ام ، به مقصد منزل آن جناب حركت كرديم.
پدرم گفت: چقدر محتاج هستي تا دستور دهد پانصد درهم به ما بدهند دويست درهم براي لباس و دويست درهم براي آرد و صد درهم براي مخارج، با خود گفتم كاش سيصد درهم نيز مي خواستم. براي امور ديگر، خريد مركب و سفر به عراق عجم رفتيم تا به در منزلش رسيديم.
غلامش بيرون آمد و گفت : علي بن ابراهيم و پسرش محمد وارد شوند، پس از ورود امام ـ عليه السلام ـ رو به پدرم كرد و فرمود : چرا تاكنون به اين جا نيامده ايد؟
پدرم گفت: سرورم خجالت كشيدم با اين حال به حضور شما بياييم، چون بيرون آمديم غلامش كيسه به پدرم داد و گفت :اين پانصد درهم براي لباس، آرد و مخارج ديگر و كيسه ديگر داد و گفت: اين هم براي همان اموري كه نيت كردي صد درهم براي خريد يك مركب و مخارج ديگر . ولي به عراق عجم سفر نكنيد برو به شهر سوراء (نزديك حله و فرات) محمد مي گويد: پدرم رفت به سورا و با زني ازدواج كرد، و چندان ثروتمند شد كه روزانه درآمدش دو هزار درهم بود.
• اسماعيل بن محمد عباسى روايت كرده، مىگويد: از حاجتى كه داشتم خدمت ابو محمد (ع) شكايت كردم و قسم ياد كردم كه نه يك درهم و نه بيشتر، هيچ مبلغى نزد من نيست، امام رو به من كرد و فرمود:
«آيا به دروغ سوگند مىخورى، در حالى كه دويست دينار در زير زمين پنهان كردهاى؟ البته اين حرف را بدان جهت نمىگويم كه چيزى ندهم! آن وقت رو به غلامش كرد و فرمود: آنچه همراهت هست به اين مرد بده» غلام، صد دينار به من داد، سپس رو به من كرد و فرمود: «تو آن پولهايى را كه دفن كردهاى با وجود نياز شديدى كه دارى از دست خواهى داد.»
اسماعيل مىگويد: بعدها احتياج پيدا كردم هر چه جستم نيافتم پيگيرى كردم ديدم پسرم جاى آنها را يافته و آنها را دزديده و فرار كرده است[6]
• محمد بن حجر، در خدمت امام ابو محمد (ع) از ظلم و جور عبدالعزيز و يزيد بن عيسى شكايت كرد، امام عليه السلام در پاسخ وى نوشت: «اما عبدالعزيز را من كفايت كردم و اما يزيد، در برابر خداى عزوجل تو با او بايد بايستيد».
چند روزى بيش نگذشت كه عبدالعزيز هلاك شد و اما يزيد، كه محمد بن حجر را به قتل رساند كه در پيشگاه خدا (براى رسيدگى به حسابشان) بايد حاضر شوند[7].
[1] شيخ مفيد، الارشاد، ج2، ص 330
[2] شيخ حرّ، اثبات الهداه، ج6، ص 280.
[3] شيخ مفيد، ج2، ص 330.
[4] مناقب، ابن شهر آشوب، ج4، ص 44.
[5] شبلنجي، نور الابصار،ص 167.
[6] همان، ص 153
[7]433 مناقب آل ابى طالب، ج4، ص
برگرفته از :سایت پرسمان دانشجویی